• sarehnamaz
  • کاربر
  • تعداد پست ها: 3
  • عضویت: 07 بهمن 1398

تجربه یک ازدواج بد

07 بهمن 1398 | 3 نظر | 750 بازدید

تجربه ازدواج بد یکی از دوستام

دختر خانما مراقب باشین

نقل قول:

من ۱ سال وسه ماه بود که با پسری که از توی لاین باهاش آشنا شده بودم و پسردایی دوستمم بود عقدکردم. رابطه‌مون اول یک دوستی معمولی بود، بعد عشق به وجود اومد و بعد از ۱۱ ماه اومدن خواستگاری. مامان و خواهرم قبول نکردن. روز و شب با من صحبت می‌کردن چون من فقط ۱۶ سالم بود اما من کور شده بودم. چقدردامادمون گفت فعلا ازدواج نکن. منم به حرف هیچ‌کدوم گوش نکردم و ازدواج کردم. بعد برای پدر و مادرم مشکلی پیش اومد و من نتونستم خونه‌مون باشم و حدود شش ماه خونه مادرشوهرم زندگی کردم. تو اون شش ماه هیچ مشکلی پیدا نکرم. از مهر به بعد اون دست بزن پیدا کرد. کم‌کم بهش شک کردم. آذر ماه برای کارش رفت دامغان. ساعت ۵ صبح می‌رفت تا ۸ شب. رابطه جنسیمون باید مطابق میل اون بود و هر موقع اون تمایل داشت باید انجام می‌شد. شکم بهش بیشتر شده بود. احتمال می‌دادم که گوشی مخفی داشته باشه و با کسی در ارتباط باشه. همیشه بعد از کارش می‌رفت پیش پسرعمه‌ش که مغازه سیم کارت فروشی داره. یک روز از پسر عمه‌ش پرسیدم که همسرم از شما سیم کارت نخریده. اول انکار کرد ولی بعد از چند روز گفت که علی ازش سیم کارت خریده.

تلگرام شوهرم رو روی گوشی خودم نصب کردم. یه شماره مشکوک پیدا کردم. باهاش تماس گرفتم که خاموش بود. از علی پرسیدم کیه گفت شماره قبلا برای من بوده گم شده بوده الان دست من نیست. مدت‌ها گذشت. یک بار اومد جلو در خونه، دیدم جای کمربندش اومده بالا تا دست زدم دستامو محکم گرفت و داد و بی‌داد کرد. من متوجه یک برآمدگی شدم. یک روز با جنگ و دعوا بالاخره فهمیدم که یک گوشی مخفی داره.

بعد از اون موضوع و فهمیدن اینکه گوشی مخفی داره من فقط گفتم طلاق. پدر شوهرم رای من رو زد و باز هم مامانم وآبجیم متوجه شدن و گفتن الان طلاق بگیری بهتره. بازم کور شدم و ادامه دادم. باز هم به دنبال این بودم که دستش رو رو کنم. این‌ بار گوشی رو تو دستشویی پنهان می‌کرد. که باز هم متوجه شدم و باز هم داد و بی‌داد به راه انداخت.

به مادر شوهرم گفتم من طلاق می‌خوام. مادرشوهرم حرفم رو باور نمی کرد و گفت تو مشکل داری. مادرم دوباره از طریق مادرشوهرم فهمید که من با علی به مشکل خوردم. بازم طلاق نگرفتم و باهاش موندم اما یک آدم دیگه شدم که به مرور زمان دیگه عشق بهش ندارم. منی که خیلی عاشقش بودم و دوسش داشتم ازهمه ی کاراش گذشتم، دیگه دوسش ندارم. وقتی بهم زنگ می‌زنه خیلی رسمی باهاش صحبت می‌کنم. برام مهم نیست که کجا و با کی هست! اما باز هم بهش گفتم باهات می‌مونم.

0 لایک
  • sarehnamaz
  • کاربر
  • تعداد پست ها: 3
  • عضویت: 07 بهمن 1398
07 بهمن 1398 | 01:23:34 ب.ظ

www.simkhareji.ir

0 لایک نظر دهید
  • sarehnamaz
  • کاربر
  • تعداد پست ها: 3
  • عضویت: 07 بهمن 1398
07 بهمن 1398 | 01:23:48 ب.ظ

http://www.simkhareji.ir

0 لایک نظر دهید